دردونه فاطمه خانومدردونه فاطمه خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
فریماه دردونه من وباباییفریماه دردونه من وبابایی، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات دردونه من وباباعلی

اخرین ساعات سال94

سلام دخترک کوچولو و دوست داشتنیه من سال 94 داره نفس های آخرشو میکشه کمتر از 21 ساعت مونده که سال نو بشه. خوب ازین روزها ازین اشتیاق برای عید لذت ببر. توی هیچ دوره ای از عید به اندازه بچگیت لذت نمیبری!! مگه وقتی که خودت یه بچه ناز داشته باشی و با ذوق و شوق اون برای عید خودتم دوباره بچه بشی و ذوق کنی. سالها زود میگذرند منتظر نمیمونند تا ما آماده بشیم هر لحظه از زمانی که در اختیار داری استفاده کن شاد باش و از زندگی لذت ببر   همیشه ببخش!! مثل الان که قلب کوچولوت گنجایش هیچ کینه ای نداره و انقدر زود میبخشی و فراموش میکنی برات یه سال پر از شادی موفقیت یادگیری لذت مهربون...
29 اسفند 1394

چهارماهگی وپنج ماهگی جوجه طلایی

سلام خوشگل مادر توی این روزا خیلی شیطون شدی سینه خیز یاد گرفتی بری ویه دون دندون کوچولو هم دراوردی دیگه مامانی وقت سرخاروندم نداره تو این چندماه مشهد رفتیم تهران رفتیم وگرگان خونه اقاجون محمد تا دلت بخواد شیطو.ن وبازیگوشی دوست داری بشینی خودت تا کمر دلا میکنی چندتا کلمه میگی مثل اقووووووووووووووبووووووووووو اوممممممممممممممم وذوق باصدای جیغ بابایی را کامل میشناسی وبادیدنش خیلی ذوق میکنی فقط سرخوابیدنت گریه میکنی  اونم با اهنگ حل شده وراحت میخوابی فدای دخمل نازم بشم چندتا ازعکسات میزارم ببین بزرگ شدنت اولین برف بازی بادخترم برگشت از گرگان جاده توسکستان واینم اش دندونی فاطمه جونم ...
27 آذر 1394

سه ماهگی

سلام دخمل مامان این روزها خیلی شیطون شدی صداهای عجیب درمیاری خودت ذوق میکنی من وبابایی کاملا میشناسی سخت میخوابییییییییییییییییییییی وای تو سه ماهگی رفتیم مشهد پابوس امام رضا بابا هم تو را برد توی حرم چسبوند به ضریح طرف زنونه خیلی شلوغ بود من نتونستم ببرمت خبر دیگه بردمت شیر خوارهای حسینی الهی فدات بشم لباسات بزرگت اما خیلی بهت میاد جدیدا انگشتات دونه دونه میزاری دهنت مثل سوت زدن وشروع میکنی به خوردن اینم دوتا عکس ...
26 مهر 1394

دوماهگی خانوم طلا

سلام گلگم خانومم خوشگلم دختر چشم خاکستری مامان چهارشنبه رفتیم واکسن دوماهگیت زدیم وای چه واکسنی همش استرس بود من شبش انقدر استرس داشتم که به قول بابا علی به تو هم سرایت کرده بود وخوابت نمیبرد باورت میشه انقدر گریه میکردی که من شلوارم پشت رو پوشیده بودم که ببریمت بیرون بردیم تکیه ابوالفضل و سپردمت دست خود اقا بعد اروم شدم تو هم اروم شدی وخوابیدی بعد از واکسن رفتیم چشمه علی که تو درد نکشی اومدیم وتو دو ساعت گریه کردی خداراشکر تب نکردی عکست الان میزارم ببینی بزرگ شدی فدای تو ...
24 شهريور 1394

50روزگی دخمل

در 50روزگی دخترممممممممم رفتیم گرگان اخه ننه کلثوم میخواست بره حج واجب از اونجا با عمه و دایی وعمو ...رفتیم بابلسر هوا همش بارون بود ودریا طوفانی اینم چند تا عکس ودراخر خواب ناز دخترمممم ...
13 شهريور 1394

35 روزگی

این اخرین عکسش امروز گرفتم لباساش اندازش نیست جوجه من هنوز کوچولو روز 30من وباباعلی بردیمش حموم کلی ترسیدیم اما هیجانش بیشتربود یک حالی داد امروز روز 35دخملم اشکش امروز دیدم الهی بمیرم وقتی خوابش میاد بی قراری میکنه درست درمون نمیخوابه باید راهش ببری نازش کنی تا بخوابه راستی یک ماهگی فاطمه جون بردم قد ووزن خداراشکر وزنش شده 3.800وقدش 53رشدش خوب بوده
21 مرداد 1394