برای دخترکم
چشمانم را میبندم و به گذشته بر میگردم،...
انگار همین دیروز بود که در حیاط خانه قدیمی پدرم شیطنت میکردم.
انگار همین دیروز بود که با سهیلا و مینا بازی میکردیم. بازی های کودکانه، قهر و آشتی های کودکانه.
انگار صدای پاهایم که زیر درخت گردوی کنار حیاط میدویدم هنوز در گوشم است.
انگار عطر گل سرخ کنار باغچه که در روزهای کودکیم با آن حرف میزدم هنوز به مشام میرسد....
چقدر زود بزرگ میشویم....
چقدر زود زندگی با همه دغدغه هایش ما را به کام میکشد و از دنیای زیبای کودکی فاصله میگیریم...
پس،
فردا زیاد دور نیست....
فردایی که دخترکم قد میکشد....
فردایی که او به همراه تمام آمال و آرزوهایش بزرگ میشود...
فردایی که قرار است من در رقم خوردن آن نقش مهمی داشته باشم....
اینجا برای دخترم مینویسم. برای پاره تنم، تا بخواند حرف هایم را و بفهمد آنچه در دل دارم. نمیدانم فردا چه خواهد شد. پس از امروز استفاده میکنم!
دخترکم، وقتی صدای خنده و گریه ات در خانه میپیچد، وقتی تو را میبینم که آرام و زیبا به دور از همه پلیدی های این دنیا خفته ای، وقتی کنارت دراز میکشم و گرمی نفس هایت را روی صورتم حس میکنم و وقتی در چشمان زیبایت نگاه میکنم، با تمام وجودم عشق را احساس میکنم.
دخترکم، دوستت دارم و برای تو مینویسم، به امید روزی که چشمان زیبای تو مرورگر این صفحات باشد. به امید فردای روشنت.