عزیزک من
سلام مامانی من امروز اومدم برات وبلاگ درست کردم که همه خاطرات برات بنویسم که اگه یادم رفت خودت بخونی
الان نمیدونم پسملی یا دخمل اما هرچه هستی عزیزک منی ونفس بابایی
قصه ازانجا شروع شد که:
من وبابایی 4مهرماه عروسی کردیم وهمون روز عازم مشهد شدیم ماه عسلمون دیگه راستی اینم بگم عمو وزن عموجونم چهل روز قبل ازما عروسیشون بود توی ماه عسل بابا همش حرف از تو میزد منم میگفتم زوده
10مهر رفتیم گرگان خونه مادرجون واقاجون بهشون سربزنیم اونجا من پ بودم فته بعدش عروسی نوه اقاجون بود اونجا متوجه شدیم زن عمو حاملهههههههههههههههه
بعله عمه هم میگفت تو نی نی نداری باید بجنبی وهمش شوخی وخنده 6آبان من وباباعلی یه بی بی چک گرفتیم الکی ببینیم چی میشه هنوز 4روز مونده بود تا زمان پریود امایکدفعه دوخط نشون دادکاغذ خوندیم نوشته بود دیدن دوخط نشان مثبت بودن
خوشكل مامي اين بار حسم خيلي متفاوت تر ه الهي فدات بشم الان ديگه دلم طاقت نياورد و رفتم يه بي بي چك دگه گذاشتم واي خداروشكر خيلي پررنگ يعني تقريبا مطمئن شدم الان پيشمي خيلي خوشحالم وقتي به بابايي گفتم اولش اينجوري
بعدش براي خداي مهربون سجده شكر برد الان هردمون داريم از خوشحالي ديونه ميشم فدات بشم كه اومدنت اين همه شادي رو به خونمون اورد فرشته كوچولوي من خداروهزاران هزار بار شكر ميكنم
عزيز دل مامي ميدوني بابايي چي ميگه به مامي ميگه من مطئنم توبهترين مامي دنيا ميشي
اينو بدون سعي ميكنم بهترين مامي باشم برات ولي همين جا بهت قول ميدم كه بهترين باباي دنياروداري فدات بشم