دردونه فاطمه خانومدردونه فاطمه خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
فریماه دردونه من وباباییفریماه دردونه من وبابایی، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات دردونه من وباباعلی

یکسال و4ماه

1395/8/23 11:01
نویسنده : مامان خدیجه
177 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم نمیدونم چگونه از روزانه هایت بنویسم تا وقتی برای خودت خانمی شدی بدونی که چه روزهای قشنگی بوده روزهای کودکانه ات کاش می دونستی چه شیرین و زیبا دل میبری از من و همه ی کسانی که دیوانه وار دوستت دارند.

شیرینی و دلبریت گفتنی و نوشتنی نیست ... ای کاش زودتر بزرگ و بزرگتر شوی و برای خودت خانومی بشی و خودت طعم فرزند دار شدن رو بچشی تا بدانی که دست و قلم مادر را یارای نوشتن کودکانه های تو نیست ...

خیلی وقت نیومدم تو وبلاگ شاید بخاطر مشغله کاری شایدم تنبلی وشایدم شطینتهای تو دخترکم الان که برایت مینویسم بزرگ شده ای یکسال وچهارماه باهم بودیم با غمش با کمش وبا تمام وجود عجیب به تو عادت کرده ام اگر روزی نبینمت مطمئن باش میمیرم شیرینتر شده ای وبازیگوشتر دخترخوبی هستی حرف گوش کن وکاری 

خیلی مهربونی ودوست داشتنی تو این مدت که نبودم خیلی اتفاق افتاد خیلی جاهارفتیم وخیلی چیزهاراتجربه کردی 

الان هفت تا دندون داری 3تاپایین 4تا بالا سر دندون دراوردنت همیشه حالت گلودرد وسرماخوردگی بهت دست میده ومن بااینکه میدونم برای دندونت نمیدونم چرا بازنگران میشم وزنتم خداراشکر خوبه 10.600باوزن خونه تومطب دکتر11کیلویی قدت78سانتیمتر همیشه به این فکرمیکنم که چقدرکوچیک بودی فاطمه من 

من وبابایی خیلی سختی تحمل کردیم وبه امرت رسیدیم تا انقدری بشی اصلا دوست ندارم ضعیف باشی چه ازلحاظ جسم وچه ازلحاظ روح جالب اینه که خودت میری روی وزنه ومیگی 10هرچی میگم بگو یازده داد میزنی 10

عاشق حموم رفتنی وهرکسی بره حموم وتو نری باگریه دلش اتیش میزنی حموم عاشق اینی که بشینی تو لگن واب بازی کنی 

مامان -بابا -تاب تاب عباسی -بع بع -نه نه -بده-اب -نخوام -من بدهههه-یاعلی-چی شده -داغ-اخ-نا نای-ددر-

درد-بخواب- -کلمه هایی که کامل وواضح میگی خونه سازیت کامل بلدی بزاری روی هم اعضاء بدنتم کامل میشناسی فدات بشم منننننننننننننننننننن

خلاصه اینکه یک چراغ روشن توی زندگی من وباباعلی هستی 

از این مدت بگم برای تولدت که اولین تولدت بود مصادف باعیدسعید فطر صبح زود بعد ازاینکه بابایی از سرکاراومد زود باننه وخاله فاطی اینا رفتیم بابلسر اونجا یک کیک کوچولو برات گرفتیم بعدها که حالیت بشه وبزرگ بشی جشن میگیریم 

ماشینمون عوض کردیم وپارس خریدیم با مامان زهرا وعمه جون وعموحسن وخاله نسا رفتیم مشهد اونجا بودپارک ملت رفتیم وتو فروزان جون کلی بازی کردید 

کربلا رفتیم شاید باورت نشه اما تو عرض یک هفته اسممون دراومد ورفتیم کربلا اونم تاسوعا وعاشورا 

خداراشکر خوب بود تمام کاروان وراننده ها تو را بااسم کوچیک فاطمه جون صدا میزدن حتی حارس کربلا هم عاشقت شده بودن وبغلت میکردن وبوست میکردن تو فرودگاه بغداد انقدرشیطنت کردی که به محض اینکه رفتیم تو هواپیما خوابت برد خداراشکر زمانی که هواپیما بلند شد تو خواب بودی واذیت نشدی 

دخترک کوچکم قرار برای اربعین بریم گرگان بابایی میگه بریم جمکران تابحال دخترم قم نرفته اما باورکن تو انقدر شیطنت میکنی تو ماشین که اصلا دوست ندارم جایی بریم ماشین دردر نمیدونی وهمش میخوای روی صندلیها  بری عقب وجلو 

تمام عکسهات وفیلمهات را توی درایو فاطمه ریختم چندتا را برات میزارم 

دخترکم فقط یادت باشه من وبابایی عاشقانه دوستتت داریم سعی کن خوب بمونی مثل الان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسیم
25 آبان 95 14:17
آخییییییییییییی همیشه شاد و سلامت باشین