دردونه فاطمه خانومدردونه فاطمه خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
فریماه دردونه من وباباییفریماه دردونه من وبابایی، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات دردونه من وباباعلی

سونوگرافی ان تی

سلام كوچولوي ماماني با اجازه ميخوام خبرهاي  اين مدت رو برات بنويسم  فندوق مامان اين مدت اصلا حالم خوب نبود  همه اش سردرد و حالت تهوع داشتم بابايي خيلي مواظبم بود ولي حالم بدتر ميشد عزيز دلم احساس ميكردم زير نافم كمي سفت شده و اين حس قشنگي رو بهم  ميداد !   داري تند تند تو دل مامان رشد ميكني و من دارم حس ميكنم خدايا شكرت  رفتيم دكتر دكي برام سونوان تی  نوشت  ورفتيم سونو وقتي رو تخت دراز كشيدم فقط دعا ميكردم حالت خوب باشه  انقدر قبلش اب میوه خورده بودم اخه گفته بودن فقط باید شیرین خورده باشی اولش دیده نشدی بعد نیم ساعت باز رفتیم داخل وایندفعه دست تکون دادی منم با ...
6 دی 1393

عزیزک من

سلام مامانی من امروز اومدم برات وبلاگ درست کردم که همه خاطرات برات بنویسم که اگه یادم رفت خودت بخونی  الان نمیدونم پسملی یا دخمل اما هرچه هستی عزیزک منی ونفس بابایی  قصه ازانجا شروع شد که: من وبابایی 4مهرماه عروسی کردیم وهمون روز عازم مشهد شدیم ماه عسلمون دیگه راستی اینم بگم عمو وزن عموجونم چهل روز قبل ازما عروسیشون بود توی ماه عسل بابا همش حرف از تو میزد منم میگفتم زوده 10مهر رفتیم گرگان خونه مادرجون واقاجون بهشون سربزنیم اونجا من پ بودم فته بعدش عروسی نوه اقاجون بود اونجا متوجه شدیم زن عمو حاملهههههههههههههههه بعله عمه هم میگفت تو نی نی نداری باید بجنبی وهمش شوخی وخنده 6آبان من وباباعلی یه بی ...
1 دی 1393