دردونه فاطمه خانومدردونه فاطمه خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
فریماه دردونه من وباباییفریماه دردونه من وبابایی، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات دردونه من وباباعلی

آرزویم

آرزویم برایت این است:   درمیان مردمی که می دوند برای زنده بودن,   آرام قدم برداری برای زندگی کردن ...
5 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

سلام خانم کوچولوی خوشگل من. شاید الان که اینا رو میخونی خیلی هم کوچولو نباشی!! ولی برای من تو همیشه یه خانم کوچولوی ناز و دوست داشتنی هستی. یه خانم کوچولو که با تک تک سلولهام عاشقشم. الان تو بعد از یه سلسله نق نق های طولانی آروم خوابیدی. مثل یه فرشته ناز و معصوم. نمیدونم وقتی میخوابی همه شیطنت ها و شرارت هات کجا میره!!!! کوچولوی نازم اگه گاهی عصبانی میشم و سرت داد میزنم منو ببخش. اگه گاهی صبرم تموم میشه و باهات بداخلاقی میکنم منو ببخش. میخوام بدونی که من عاشقتم. عاشق فاطمه گلم. با تموم خصوصیاتی که داره. دختر کوچولوی شیطون و کم رو لووووس مامان. فدات بشم که انقدره لوسی. با کوچکترین اخمی لبهای خوشگلت رو بر میچینی و میزنی زیر گریه. آخه ...
22 فروردين 1395

بدون عنوان

سلام دخترگلم خانومم خیلی وقت چیزی برات ننوشتم بخاطر شیطونی خودت  الان نه ماه هستی ومامان برگشته سرکار صبحها خواب خوابی با کریرمیبرمت مهددلم میسوزه برات اما چاره ای نیست تا ساعت 3سرکارم خوشگلم جدیدا باگرفتن مبل میتونی راه بری خیلی اهسته وکم از پله اشپزخانه که دیگه اصلا نمیترسی راحت رفت وامد میکنی از6ماهگی سینه خیز تبدیل شد به چهاردست وپا یه دونه دنودون دراوردی ودیگه هیچی جدیدا نمیزاری دستات موقع خواب ببندم حرف زدن تو ددر بابا تقل تقل مام دس خلاصه شده  برای سال تحویل رفتیم مشهد شمادر3ماهگی هم اومده بودی پابوس اقا بابابایی خیلی جاهای قشنگی رفتیم که عروسکم بیشتر خوابه عکسات بعدا میزارم ببین وقضاوت کن  ...
21 فروردين 1395

ضربان قلب منی

سلام بانوی زیبای من. چه حس خوبی دارم وقتی به عکسات نگاه میکنم.  چه حس قشنگیه وقتی حضورت احساس میکنم.  ازت ممنونم که به زندگی ما اومدی. ازت ممنوم که خونه سوت و کورمون رو پر از هیاهو و شادی کردی. ازت ممنونم که من رو سرشار از یه عشق واقعی کردی. ازت ممنونم که هستی. الان تو خوابی. بابایی همین حالا رفت سر کار. جمعه ها هم میره سر کار. انقدر مهربونه که داره هر روز کار میکنه برای راحتی من و تو. اگه بدونی با چه عشقی هر چیزی که لازم داری برات تهیه میکنه. اگه بدونی چقدر عاشقانه دوستت داره! یه روزی حتما میفهمی. میفهمی که پدر چه واژه‌ی مقدسیه.  تو که خوابی خونه سوت و کوره. زندگی واقعیمون با بیدار ش...
20 فروردين 1395

اخرین ساعات سال94

سلام دخترک کوچولو و دوست داشتنیه من سال 94 داره نفس های آخرشو میکشه کمتر از 21 ساعت مونده که سال نو بشه. خوب ازین روزها ازین اشتیاق برای عید لذت ببر. توی هیچ دوره ای از عید به اندازه بچگیت لذت نمیبری!! مگه وقتی که خودت یه بچه ناز داشته باشی و با ذوق و شوق اون برای عید خودتم دوباره بچه بشی و ذوق کنی. سالها زود میگذرند منتظر نمیمونند تا ما آماده بشیم هر لحظه از زمانی که در اختیار داری استفاده کن شاد باش و از زندگی لذت ببر   همیشه ببخش!! مثل الان که قلب کوچولوت گنجایش هیچ کینه ای نداره و انقدر زود میبخشی و فراموش میکنی برات یه سال پر از شادی موفقیت یادگیری لذت مهربون...
29 اسفند 1394

چهارماهگی وپنج ماهگی جوجه طلایی

سلام خوشگل مادر توی این روزا خیلی شیطون شدی سینه خیز یاد گرفتی بری ویه دون دندون کوچولو هم دراوردی دیگه مامانی وقت سرخاروندم نداره تو این چندماه مشهد رفتیم تهران رفتیم وگرگان خونه اقاجون محمد تا دلت بخواد شیطو.ن وبازیگوشی دوست داری بشینی خودت تا کمر دلا میکنی چندتا کلمه میگی مثل اقووووووووووووووبووووووووووو اوممممممممممممممم وذوق باصدای جیغ بابایی را کامل میشناسی وبادیدنش خیلی ذوق میکنی فقط سرخوابیدنت گریه میکنی  اونم با اهنگ حل شده وراحت میخوابی فدای دخمل نازم بشم چندتا ازعکسات میزارم ببین بزرگ شدنت اولین برف بازی بادخترم برگشت از گرگان جاده توسکستان واینم اش دندونی فاطمه جونم ...
27 آذر 1394

سه ماهگی

سلام دخمل مامان این روزها خیلی شیطون شدی صداهای عجیب درمیاری خودت ذوق میکنی من وبابایی کاملا میشناسی سخت میخوابییییییییییییییییییییی وای تو سه ماهگی رفتیم مشهد پابوس امام رضا بابا هم تو را برد توی حرم چسبوند به ضریح طرف زنونه خیلی شلوغ بود من نتونستم ببرمت خبر دیگه بردمت شیر خوارهای حسینی الهی فدات بشم لباسات بزرگت اما خیلی بهت میاد جدیدا انگشتات دونه دونه میزاری دهنت مثل سوت زدن وشروع میکنی به خوردن اینم دوتا عکس ...
26 مهر 1394

دوماهگی خانوم طلا

سلام گلگم خانومم خوشگلم دختر چشم خاکستری مامان چهارشنبه رفتیم واکسن دوماهگیت زدیم وای چه واکسنی همش استرس بود من شبش انقدر استرس داشتم که به قول بابا علی به تو هم سرایت کرده بود وخوابت نمیبرد باورت میشه انقدر گریه میکردی که من شلوارم پشت رو پوشیده بودم که ببریمت بیرون بردیم تکیه ابوالفضل و سپردمت دست خود اقا بعد اروم شدم تو هم اروم شدی وخوابیدی بعد از واکسن رفتیم چشمه علی که تو درد نکشی اومدیم وتو دو ساعت گریه کردی خداراشکر تب نکردی عکست الان میزارم ببینی بزرگ شدی فدای تو ...
24 شهريور 1394